تجربه عشق
واقعیتهایی متفاوت از عشق

اگر امروز از حوالی دلم گذشتی، آهسته رد شو. ؛

دلتنگی هایم را با هزار بدبختی خوابانده ام....




تاریخ: شنبه 28 آبان 1391برچسب:دلنوشته,
ارسال توسط فرزین

گاهی دلت میخواهد همه بغضات از تو نگات خونده بشن....

میدونی که جسارت گفتن کلمات رو نداری...

اما یه نگاه گنگ تحویل میگیری یا جمله ای مثل : چیزی شده؟؟!!!

اونجاست که بغضت رو با لیوان سکوت سر میکشی و با لبخند سردی میگی :نه هیچی...




تاریخ: شنبه 20 آبان 1391برچسب:دلنوشته,بغض,خدا,
ارسال توسط فرزین

سنگ میشوم تا سنگ سار نشوم....

تو را نمیخواهم که قلبم را با تو قسمت کنم...

دستت را نمیخواهم تا گرمای وجودم را به تو هدیه کنم...

چشمان غزل خوانت هم برای دل باختنم بی فایده است....

من خودم را میخواهم....کسی که قلبش فقط برای خودش بتپد...دستش از حرارت وجودش گر بگیردو تو را نبیند...خودش را به تو نفروشد...!

من یک سنگ میخواهم...همین!

حالا دیگر من یک سنگم از جنس عمق قلب تو...می بینی؟هنوز دل نباخته خودم را از جنس وجودت کردم!

اگر از اول سنگ بودن را بلد شوم...

ادامه را در ادامه مطلب بخوانید...



ادامه مطلب...
تاریخ: یک شنبه 14 آبان 1391برچسب:دلنوشته,سنگ ,عشق,مجنون,دل سنگ,
ارسال توسط رها

چه آسان تماشاگر سبقت ثانیه هاییم و به عبورشان میخندیم، چه آسان لحظه ها را به

کام هم تلخ میکنیم و چه ارزان به اخمی می فروشیم لذت با هم بودن را ، چه زود دیر

میشود و نمیدانیم که فردا می آید و شاید ما نباشیم...




تاریخ: پنج شنبه 4 آبان 1391برچسب:دلنوشته,یاد آوری,گذشت زمان,انسانیت,
ارسال توسط فرزین

نگاه می کنم از غم به غم که بیشتر است

به خیسی چمدانـی کـــه عازم سفر است

من از نگاه کلاغـــی کـــه رفت فهمیدم

که سرنوشت درختان باغمان تبر است

به کودکانه ترین خواب های توی تنت

بـــه عشقبازی من با ادامـه ی بدنت

به هر رگی که زدی و زدم به حسّ جنون



ادامه مطلب...
تاریخ: سه شنبه 2 آبان 1391برچسب:شعر,دلنوشته,ایران,
ارسال توسط رها

 میدونی چرا وقتی میخوای بری تو رویا چشمات رو میبندی؟؟

وقتی میخوای گریه کنی چشمات رو میبندی؟؟؟

وقتی میخوای خدا رو صدا کنی چشمات رو میبندی؟؟؟؟

وقتی میخوای کسی رو ببوسی چشمات رو میبندی؟؟؟؟؟

چون قشنگ ترین لحظات دنیا قابل دید نیستن...




تاریخ: جمعه 21 مهر 1391برچسب:دلنوشته,خدا,لحظات دیدنی,
ارسال توسط درسا

 ازم پرسید به خاطر کی زنده هستی؟

با اینکه دوست داشتم با تمام وجودم داد بزنم به خاطر تو بهش گفتم به خاطر هیچ کس

پرسید پس به خاطر چه زنده ای؟

با اینکه دلم می خواست با تمام وجودم داد بزنم به خاطر دل تو با یه بغض غمگین بهش گفتم به خاطر هیچی

ازش پرسیدم تو به خاطر چه زنده هستی؟

در حالی که اشک در چشمشنش جمع شده بود گفت:

به خاطر کسی که به خاطر هیچ زنده است




تاریخ: چهار شنبه 12 مهر 1391برچسب:دلنوشته,شعر,عاشقانه,
ارسال توسط درسا

عاشقی از آن کارهاییست که به من نمیآد!
از آن نقش‌ هاییست که نمی‌تونم بروم در قالبش
نمی‌تونم خوب درش بیارم…
نمی‌توانم تحملش کنم.
تازه فهمیدم برای زنده ماندن
لازم نیست نگا‌ت… نفست…

ادامه را در ادامه مطلب بخوانید



ادامه مطلب...
تاریخ: شنبه 8 مهر 1391برچسب:دلنوشته,
ارسال توسط رها
آخرین مطالب

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد